کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

قندک مامان

روزا من چکارا می کنم

من خیلی پسر گلی هستم و مامان و بابا و خواهر جونی ازم راضی هستن حالا براتون میگم رمز موفقیتم رو: صبح که از خواب پا میشم اولش ساکت و آروم به تفکر میپردازم و برنامه ی روزم رو مرو میکنم بعداز یه نیم ساعتی حوصلم سر میره و شروع میکنم به در آوردن صداهای جوزواجور اولش صداهای آروم و اگر کسی نیاد سراغم صدامو میبرم بالا و یه کمی تن صدا خشن میشه آخه عصبانی میشم دیگه دوست ندارم زیاد تنها باشم خلاصه بعداز مورد توجه قرار گرفتن مامانی میاد پیشم و بغلم میکنه و منو میبره تو اتاق پیش خودش و میشینم کنار اسباب بازی هام و باهاشون بازی میکنم مثل عکس زیر: این بالش آبی خرگوشیمو خیلی دوست دارم اینم لگوهای خواهر جونی بوده که حالا اونا رو داده به من ...
5 دی 1391

کلوووووووووووووووچه * آلووووووووووووووووووووووچه

این عکسای خوشگلو خاله آزی شکار کرده وقتی خاله آزی بهمن می گفت:کلوچه آلوچه کلوچه ی خوشمزه! من از خنده غش میکردم خاله آزی من و ملینا خیلی دوست داریم یه عالمهبوس گنده برای خاله ی مهربون ...
3 دی 1391

من و بابایی

از قدیم و ندیم گفتن پسرا مامانین ولی حالا من میگم این جوریا نیست عرض میکنم خدمتتون:چند روزه حسابی بابایی شدم به محض اینکه بابا از راه میرسه و صداشو میشنوم قند تو دلم آب میشه و تا چشمم بهش میافته دستامو به طرفش باز میکنم تا بغلم کنه و اگر یه کمی تاخیر کنه چشمتون روز بد نبینه آنچنان گریه ای سر میدم که مرغای هوا به حالم گریه میکنن دیروز جمعه بود و بخت با من یار بود و باباجونم خونه بود و از صبح که بیدار شدم چشمم به جمال مبارکش افتاد و خوشحال شدم  خلاصه کلی باهام بازی کرد طرفای ظهر ملی رو برد پارک و از اونجایی که سلعت خواب من بود سرم کلاه رفت وقتی بیدار شدم جا تر و بچه نبود منم با مامانی بازی میکردم که یه دفعه بابا از راه رسید قبلش ...
2 دی 1391

وقتی با مامانی و ملینا رفتیم کلاس یوگا

چند وقته که مامانی و خواهری با هم میرن کلاس یوگای مادر و کودک و منم چون کسی نیست تا ازم نگهداری کنه باهاشون میرم اونجا خانوم منشی مهربون خیلی دوستم داره و گاهی منو نگه میداره تا مامان بتونه یوگا کنه ولی گاهی من بداخلاقی میکنم و دلم میخواد برم پیش مامان برای همینم مامانی میاد منو میبره تو کلاس. صدای تکتم جون مربی یوگای مامان برام آشناست و وقتی صحبت میکنه انگاری میشناسمش چون بهش خیره میشم و چشم ازش برنمی دارم آخه من وقتی تو شکم مامانم بودم با هم میرفتیم کلاس و اونجا خیلی آرومم میکرد هفته پیش تو بغل تکتم جون حسابی ریلکس شدم و خوابم برد  اینم دوتا عکس از من و خواهری وقتی رفته بودیم کلاس یوگا: ...
2 دی 1391

حسابی غذا خور شدم دیگه

با اجازتون من روز به روز پیشرفت میکنم و مزه های جدیدی رو امتحان می کنم حالا می خوام لیست غذاهایی رو که تا به حال خوردم براتون بزارم: اول از همه بگم که کلا عاشق خوردنم و تا چشمم به خوراکی میافته دست و پامو گم میکنم دوست دارم خودم غذا بخورم و از اینکه مامانی تو غذا خوردن دخالت میکنه عصبانی میشم و جدیدا قلدر شدم و دهنمو باز نمی کنم و صورتمو بر میگردونم: وقتی سوپم تموم میشه مامانی قاشق و کاسه رو میده دستم و اینجوری میشه: یه وقتا خواهر جونی بهم غذا میده که البته غذا خوردن از دستش خیلی خوشمزست : اینم بشقاب کته و ماهیچه: آخر سرم که بشقابو حسابی تمیز میکنم: از ...
2 دی 1391

اولین شب یلدای من

 سلام دوستای گلم امسال شب یلدا مامان وبابا و ملینا خیلی از سالای پیش خوشحالترن چون من کنارشون هستم.امسال به دلیل مصادف شدن شب یلدا با پنجشنه ما تونستیم شب یلدا رو کنار عزیزجون و باباجون باشیم چون اونا مشهد بودن خلاصه جاتون خالی بود شیرینی و انار و آجیل و.......حسابی بخور بخور بود هرچند من نتونستم از همه ی خوراکی ها میل کنم و به همون انار و شیرینی قانع بودم. بعد از خوردن انار صورت خوشگلم حسابی گل گلی شده بود. ملینا جونم که حسابی ترکوند با رقص و حرکات زیمناستیک به همه حال داد. بعد از تموم شدن مهمونی و برگشت به منزل من که حسابی شیطون شده بودم نمی خواستم بخوابم و موقع خواب مامانی رو حسابی سرکار گذاشتم. شب تا صبحم با اجازتون فکر کنم از دل د...
2 دی 1391

کلوووووووووووووووچه * آلووووووووووووووووووووووچه

         این عکسای خوشگلو خاله آزی شکار کرده وقتی خاله آزی به من می گفت:کلوچه آلوچه کلوچه ی خوشمزه! من از خنده غش میکردم خاله آزی من و ملینا خیلی دوست داریم یه عالمه بوس گنده برای خاله ی مهربون ...
20 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قندک مامان می باشد